السلام علیکِ یا بنت رسول الله یا فاطمه الزهراء

السلام علیکِ یا بنت رسول الله یا فاطمه الزهراء

دوست واقعى! اگر پیروان ما -که خداى آنان را در فرمانبردارى خویش توفیق ارزانى بدارد- به راستى در راه وفاى به عهد و پیمانى که بر دوش دارند، هم دل و یک صدا بودند، هرگز خجستگى دیدار ما از آنان به تأخیر نمى‏افتاد و سعادت دیدار ما، دیدارى براساس آگاهى عمیق و خالصانه نسبت به ما، زودتر روزى آنان مى‏گشت.

از این رو (باید بدانند که) جز برخى رفتار ناشایسته آنان که ناخوشایند ما است و آن عملکرد را زیبنده اینان نمى‏دانیم، عامل دیگرى ما را از آنان دور نمى‏دارد. خداوند ما را در یارى، بسنده و نیک، کارساز است و درود او بر سرور و بشارت دهنده و بیم دهنده ما محمد (ص) و خاندان پاکش باد.

نامه‌ی امام مهدی(عج) به شیخ مفید.

آخرین نظرات
نویسندگان

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

۳۰ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

40 روز تا عاشورا، روز 32

 

راه افتاده بود توی بیابان. خارها را می کند. می گفت:
“فردا بعد از من خیمه ها را آتش می زنند. بچه ها که بیرون می دوند، این خارها فرو می رود توی پای شان.” 

 

“آفتاب بر نی” [روایت داستانی زندگی امام حسین(ع)]، ص ۶۴)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 31

 

چیزی نمانده بود به کوفه. یک نفر گفت: “آن دورترها نخل ها را ببینید، این جا که قبلا نخل نداشت.”
ولی نخل نبودند، حُر بود با هزار نفر دیگر. پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه. حسین(ع) دستور داد سیرابشان کردند. هم خودشان را، هم اسب های شان را. 
حُر گفت: “باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه.”
حسین(ع) از سمت چپ به راهش ادامه داد. حُر و لشکرش هم با او هم راهی می کردند. گاهی هم مانع حرکتش می شدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین(ع) ایستاد. گفت: “اسم این سرزمین چیست؟” 
گفتند: ”کربلا .” 
گفت: “توقف می کنیم، این جا همان جایی ست که خون های مان ریخته می شود.” 
دوم محرم بود. 

 

“آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “منتهی الامال”، ج۱، ص۲۷۳)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 30

 

عمرسعد آمده بود با او مذاکره کند. گفت: “می دانم چرا با من می جنگی. همه اش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمی توانی بخوری.”

عمرسعد خندید. گفت: ” حالا گندم نبود، به جو هم راضی هستیم. ”

حسین(ع) را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد حکومتش را.

 

( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص ۱۱۳)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 27

 

شب عاشورا. چند نفری فریاد می زنند توی لشکر حسین(ع). گفته هایش را برای همه تکرار می کنند:

*”هرکس بدهکار است یا حقی بر گردنش است، حق ندارد بماند و فردا با ما شهید شود. برگردد.”*

 

(*”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص ۱۱۴)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 26

 

صدای برادرش، حسین(ع)، بود. شعر می خواند. از بی مهری روزگار. از اراده ی خداوند.
می گفت که شهید می شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه کنان.
گفت: ” کاش مرگ من می رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست داده ام. ”
حسین(ع) دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهر جان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینی ها می میرند و آسمانی ها باقی نمی مانند. فقط خدا می ماند. پس صبور باش و پرهیزگار.” 

 

“آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “بحارالانوار” ، ج۴۵ ، ص۳)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز24

 

گفت: “راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعت تان با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.”
و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس(ع) بلند شد و بعد هم بقیه:
” ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد از تو !؟ هرگز! “

 

“آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “لهوف” ، ص۱۴۵)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز23

 

نسل سوم سرگردان بودند. نمی دانستند حسین(ع) راست می گوید یا یزید.

هر دو دم از اسلام و قرآن می زدند.

تکلیفشان را ولی محمد(ص) روشن کرده بود. با اینکه هیچ وقت ندیده بودنش بارها گفته بود:

“حسین(ع) از من است و من از حسین(ع).”

 

 

( *”آفتاب بر نی”* ؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص۵۱)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 21

 

حسین(ع) از مکه می آمد. زهیر هم. نمی خواست با حسین(ع) رو به رو شود. اما یک جا مجبور شد همان جایی اتراق کند که حسین(ع) توقف کرده بود.

داشت غذا می خورد. یک نفر آمد و گفت: “حسین(ع) کارت دارد.”

می خواست نرود اما، زنش نگذاشت. گفت: “خجالت نمی کشی دعوت پسر محمد(ص) را رد می کنی؟”

رفت. وقتی برگشت خوش حال بود و شاد. همه ی دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زندگی اش.

خودش راه افتاد دنبال حسین(ع).

 

(“آفتاب بر نی”؛ برگرفته از “لهوف”، ص ۱۱۶)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

 

توی قرآنش، وقتی دارد قصه‌ی ذبحِ اسماعیل را تعریف می‌کند، توی اوج ماجرا فقط می‌گوید؛ و تلّه للجبین؛ ابراهیم گونه‌ی اسماعیل را روی خاک انداخت و مهیّای ذبحش شد. بعد...؟ بعد دیگر چیزی نمی‌گوید. سکوت می‌کند. اصلاً آن صحنه‌ی خنجر گذاشتن بر گلو و حالِ ابراهیم توی آن لحظه‌ و ... این‌ها را توی قرآنش نگفته.

من می‌گویم برای این شب‌های زینب بوده
که چیزی نگفته؛ برای این شب‌ها که زینب زیاد قرآن می‌خوانَد، که می‌رسد به این آیه.
من می‌گویم برای دلِ زینب بوده که آن صحنه‌ را وصف نکرده.

من می‌گویم خدا هوای دلش را داشته. خیلی!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 17

 

حج را ناتمام گذاشت. حرکت کرد سمت کوفه. قبل از رفتن نامه نوشت.

از حسین بن علی به محمد بن علی و از طرف او به بنی هاشم:

*”هرکس با من بیاید شهید می شود و هرکس بماند پیروز نمی شود. والسلام.”*

*****

ای دل تو چه می کنی؟
می روی یا می مانی ؟
داد از آن اختیاری که تو را از حسین (ع) جدا کند .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها