Flash Required
Flash is required to view this media. Download Here.
چیزی نمانده بود به کوفه. یک نفر گفت: “آن دورترها نخل ها را ببینید، این جا که قبلا نخل نداشت.”
ولی نخل نبودند، حُر بود با هزار نفر دیگر. پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه. حسین(ع) دستور داد سیرابشان کردند. هم خودشان را، هم اسب های شان را.
حُر گفت: “باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه.”
حسین(ع) از سمت چپ به راهش ادامه داد. حُر و لشکرش هم با او هم راهی می کردند. گاهی هم مانع حرکتش می شدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین(ع) ایستاد. گفت: “اسم این سرزمین چیست؟”
گفتند: ”کربلا .”
گفت: “توقف می کنیم، این جا همان جایی ست که خون های مان ریخته می شود.”
دوم محرم بود.
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “منتهی الامال”، ج۱، ص۲۷۳)
عمرسعد آمده بود با او مذاکره کند. گفت: “می دانم چرا با من می جنگی. همه اش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمی توانی بخوری.”
عمرسعد خندید. گفت: ” حالا گندم نبود، به جو هم راضی هستیم. ”
حسین(ع) را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد حکومتش را.
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص ۱۱۳)
صدای برادرش، حسین(ع)، بود. شعر می خواند. از بی مهری روزگار. از اراده ی خداوند.
می گفت که شهید می شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه کنان.
گفت: ” کاش مرگ من می رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست داده ام. ”
حسین(ع) دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهر جان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینی ها می میرند و آسمانی ها باقی نمی مانند. فقط خدا می ماند. پس صبور باش و پرهیزگار.”
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “بحارالانوار” ، ج۴۵ ، ص۳)
گفت: “راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعت تان با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.”
و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس(ع) بلند شد و بعد هم بقیه:
” ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد از تو !؟ هرگز! “
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “لهوف” ، ص۱۴۵)
حسین(ع) از مکه می آمد. زهیر هم. نمی خواست با حسین(ع) رو به رو شود. اما یک جا مجبور شد همان جایی اتراق کند که حسین(ع) توقف کرده بود.
داشت غذا می خورد. یک نفر آمد و گفت: “حسین(ع) کارت دارد.”
می خواست نرود اما، زنش نگذاشت. گفت: “خجالت نمی کشی دعوت پسر محمد(ص) را رد می کنی؟”
رفت. وقتی برگشت خوش حال بود و شاد. همه ی دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زندگی اش.
خودش راه افتاد دنبال حسین(ع).
(“آفتاب بر نی”؛ برگرفته از “لهوف”، ص ۱۱۶)
توی قرآنش، وقتی دارد قصهی ذبحِ اسماعیل را تعریف میکند، توی اوج ماجرا فقط میگوید؛ و تلّه للجبین؛ ابراهیم گونهی اسماعیل را روی خاک انداخت و مهیّای ذبحش شد. بعد...؟ بعد دیگر چیزی نمیگوید. سکوت میکند. اصلاً آن صحنهی خنجر گذاشتن بر گلو و حالِ ابراهیم توی آن لحظه و ... اینها را توی قرآنش نگفته.
من میگویم برای این شبهای زینب بوده
که چیزی نگفته؛ برای این شبها که زینب زیاد قرآن میخوانَد، که میرسد به این آیه.
من میگویم برای دلِ زینب بوده که آن صحنه را وصف نکرده.
من میگویم خدا هوای دلش را داشته. خیلی!
حج را ناتمام گذاشت. حرکت کرد سمت کوفه. قبل از رفتن نامه نوشت.
از حسین بن علی به محمد بن علی و از طرف او به بنی هاشم:
*”هرکس با من بیاید شهید می شود و هرکس بماند پیروز نمی شود. والسلام.”*
*****
ای دل تو چه می کنی؟
می روی یا می مانی ؟
داد از آن اختیاری که تو را از حسین (ع) جدا کند .