"چهل شب عاشقی" شب نهم
جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ
زن دسته گل به دست وارد شد. نمی شناختمش. کنیز بود انگار. دسته گل را برای او آورده بود. لبخند زد. دسته گل را گرفت و گفت: ”تو در راه خدا آزادی، برو!”
کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه می کرد؛ ناباورانه. من هم گفتم: *”دسته گل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.”*
گفت: *”خدا به ما این طور یاد داده، توی قرآن می فرماید: وقتی به شما سلام می کنند یا بهتر پاسخ بدهید یا مثل خودشان.”*
(بحارالانوار، ج۴۴، ص ۱۹۵)
۹۲/۰۹/۰۱