"چهل شب عاشقی" شب بیست و چهارم
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ
صدای برادرش، حسین(ع)، بود. شعر می خواند. از بی مهری روزگار. از اراده ی خداوند.
می گفت که شهید می شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه کنان.
گفت: ” کاش مرگ من می رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست داده ام. ”
حسین(ع) دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهر جان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینی ها می میرند و آسمانی ها باقی نمی مانند. فقط خدا می ماند. پس صبور باش و پرهیزگار.”
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “بحارالانوار” ، ج۴۵ ، ص۳)
۹۲/۰۹/۱۶