"چهل شب عاشقی" شب سی ام
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ
[غلامتان به من آموخت در میانه ی خون/ که روسیاهی ما نیز راه حل دارد...]
آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: ” تو آزادی! می توانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمی خواهم در سختی های زندگی مان هم شریک شوی. ”
غلام هر چه اصرار کرد جوابش نه بود. گریه اش گرفت. گفت: *” فهمیدم چرا اجازه نمی دهید. من با این چهره ی سیاه و بدن بدبو لیاقت جنگیدن برای شما را ندارم.”*
همین این را که شنید…
*ساعتی بعد بدن خون آلودش را در آغوش گرفته بود و برایش دعا می کرد …*
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “حماسه ی حسینی”، ج۱ ، ص۳۰۵)
۹۲/۰۹/۲۲