"چهل شب عاشقی" شب سی و دوم
يكشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ
*فقط شش ماه داشت،* بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن. گفت: *” خانواده ام را که کشتید، همه را. حداقل به این کودک آب بدهید.”*
*هنوز داشت حرف می زد که یکی شان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.*
دستش را گرفت زیر گلویش، از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت: “چقدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.”
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک…
( *”آفتاب بر نی”* ؛ برگرفته از “لهوف” ، ص۱۵۰)
۹۲/۰۹/۲۴