عمرسعد آمده بود با او مذاکره کند. گفت: “می دانم چرا با من می جنگی. همه اش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمی توانی بخوری.”
عمرسعد خندید. گفت: ” حالا گندم نبود، به جو هم راضی هستیم. ”
حسین(ع) را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد حکومتش را.
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص ۱۱۳)