Flash Required
Flash is required to view this media. Download Here.
و سوگند به ماه چون کامل گردد*
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- انا ابن الحیدر..
+انا ابن الزهرا…
- . . .
+انا ابن الزهرا…
- . . .
+انا ابن الزهراا…
- . . .
+انا ابن الزهراااا…
- یا اخی! ادرک اخااااااک…
+یا زهراااا…
*سوره انشقاق، آیه ۱۸
*فقط شش ماه داشت،* بغلش کرد. برد سمت لشکر دشمن. گفت: *” خانواده ام را که کشتید، همه را. حداقل به این کودک آب بدهید.”*
*هنوز داشت حرف می زد که یکی شان تیری انداخت؛ گلوی کودک بریده شد.*
دستش را گرفت زیر گلویش، از خون پر شد. خون ها را پاشید سمت آسمان.
گفت: “چقدر آسان است تحمل این مصائب در راه خدا.”
از آن خون یک قطره هم به زمین برنگشت. همه را فرشته ها بردند آسمان برای تبرک…
( *”آفتاب بر نی”* ؛ برگرفته از “لهوف” ، ص۱۵۰)
[غلامتان به من آموخت در میانه ی خون/ که روسیاهی ما نیز راه حل دارد...]
آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: ” تو آزادی! می توانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمی خواهم در سختی های زندگی مان هم شریک شوی. ”
غلام هر چه اصرار کرد جوابش نه بود. گریه اش گرفت. گفت: *” فهمیدم چرا اجازه نمی دهید. من با این چهره ی سیاه و بدن بدبو لیاقت جنگیدن برای شما را ندارم.”*
همین این را که شنید…
*ساعتی بعد بدن خون آلودش را در آغوش گرفته بود و برایش دعا می کرد …*
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “حماسه ی حسینی”، ج۱ ، ص۳۰۵)
سوار شتر شد و رفت. برگشت. لباس محمد(ص) را پوشید. عمامه ی او را گذاشت سرش، دوباره رفت. شاید کسی از آن ها به خود بیاید.
چند نفر اگر از چندین هزار نفر جدا می شدند باز هم حسین(ع) کشته می شد. اگر این کارها را می کرد فقط به خاطر آن ها یی بود که غفلت آورده بودشان مقابل پسر پیغمبر(ص).
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “حماسه حسینی”، ج۱، ص۲۹۹)
چیزی نمانده بود به کوفه. یک نفر گفت: “آن دورترها نخل ها را ببینید، این جا که قبلا نخل نداشت.”
ولی نخل نبودند، حُر بود با هزار نفر دیگر. پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه. حسین(ع) دستور داد سیرابشان کردند. هم خودشان را، هم اسب های شان را.
حُر گفت: “باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه.”
حسین(ع) از سمت چپ به راهش ادامه داد. حُر و لشکرش هم با او هم راهی می کردند. گاهی هم مانع حرکتش می شدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین(ع) ایستاد. گفت: “اسم این سرزمین چیست؟”
گفتند: ”کربلا .”
گفت: “توقف می کنیم، این جا همان جایی ست که خون های مان ریخته می شود.”
دوم محرم بود.
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “منتهی الامال”، ج۱، ص۲۷۳)