السلام علیکِ یا بنت رسول الله یا فاطمه الزهراء

السلام علیکِ یا بنت رسول الله یا فاطمه الزهراء

دوست واقعى! اگر پیروان ما -که خداى آنان را در فرمانبردارى خویش توفیق ارزانى بدارد- به راستى در راه وفاى به عهد و پیمانى که بر دوش دارند، هم دل و یک صدا بودند، هرگز خجستگى دیدار ما از آنان به تأخیر نمى‏افتاد و سعادت دیدار ما، دیدارى براساس آگاهى عمیق و خالصانه نسبت به ما، زودتر روزى آنان مى‏گشت.

از این رو (باید بدانند که) جز برخى رفتار ناشایسته آنان که ناخوشایند ما است و آن عملکرد را زیبنده اینان نمى‏دانیم، عامل دیگرى ما را از آنان دور نمى‏دارد. خداوند ما را در یارى، بسنده و نیک، کارساز است و درود او بر سرور و بشارت دهنده و بیم دهنده ما محمد (ص) و خاندان پاکش باد.

نامه‌ی امام مهدی(عج) به شیخ مفید.

آخرین نظرات
نویسندگان

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

 

 

مشک را که پر  آب کرد،از خوشحالی

حتی حواسش نبود

دستانش را بریده اند...!

بعد ریخته شدن آب هم

آنقدر ناراحت....

که باز فرصت نکرد

سراغی بگیرد از بازوانش...

فقط وقتی حسین آمد بالای سرش

می خواست دست به سینه ، سلام دهد

که تازه فهمید

دستانش نیستند...


 

تمام اللهم عجل لولیک الفرج هایم را پس می گیرم!

همیشگی نیستم پای رکابت

هنوز وقتی حال دارم

فقط هستم!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 15

 

جمعشان جمع بود؛ بزرگان کوفه. سلیمان پیرمردی بود نود ساله. گفت:

“معاویه مرده. حسین(ع) با یزید بیعت نکرده و راه افتاده سمت مکه. اگر می توانید کمکش کنید، نامه بنویسید.

نامه نوشتند و دعوتش کردند. وقتی حرکت کرد سمت کوفه، سلیمان کنار کشید. بقیه هم!

 

 

(“آفتاب بر نی”، برگرفته از “انقلاب عاشورا”، ص ۱۸۴)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 14

 

فردای شبی که رفته بود خانه ی ولید، مدینه را ترک کرد. به سمت مکه.

*نه خودش، که با خانواده اش. نه پنهانی، که آشکار. نه از بی راهه، که از راه اصلی.*

وقتی می رفت، آیه ی رفتن موسی به مدین از جور فرعون را می خواند…

 

 

( *“آفتاب بر نی”* [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۴۲)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 13

 

محمدبن حنفیه گفت: “حالا که نمی خواهی بیعت کنی برو مکه. اگر نشد یمن، آنجا دوست و آشنا زیاد داریم. *ولی اگر آنجا هم احساس امنیت نکرد، سر به کوه و بیابان بگذار.* ”

حسین(ع) گفت: “از راهنمایی و دلسوزی ات ممنونم. می روم مکه؛ امیدوارم نظرت درست باشد.”

 

 

 

( *“آفتاب بر نی”* [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۸)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 12

 

صبح، مروان او را توی کوچه دید. گفت: “یک نصیحتی می خواهم به تو بکنم. اگر با یزید بیعت کنی هم برای دنیایت خوب است، هم برای آخرتت.”

حسین(ع) گفت: *”انا لله و انا الیه راجعون. آن وقت دیگر فاتحه ی اسلام خوانده است، با این خلیفه مگر چیزی هم از اسلام می ماند؟”*

 

 

( *“آفتاب بر نی”* [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۷)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز11

 

گفت: “یک وظیفه را انجام دهید، بقیه ی کارها درست می شود؛ امر به معروف و نهی از منکر.”

یادشان آورد که قرآن علمای یهود را سرزنش کرده بود به خاطر صبرشان بر ظلم و فساد جامعه و پیش تر گفت از اوضاع زمانه ی خودشان. اما کیسه های پول بنی امیه، گوش ها را کر کرده بود.

 

 

(“آفتاب بر نی” [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۵)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز10

 

جواب نامه های مردم کوفه را نمی داد تا وقتی تعداد نامه ها رسید به دوازده هزار تا.

آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامه هاشان را نوشت: “مسلم، پسرعمویم، را به کوفه می فرستم. اگر با او بیعت کردید و او برای من نوشت که شما آماده اید به کوفه می آیم.”

***

مسلم به پسرعمویش نوشت: “مردم کوفه “منتظرت” هستند. هجده هزار نفرشان با من بیعت کرده اند. به محض این که این نامه به دستت رسید به سمت کوفه حرکت کن. والسلام.”

 

 

( “آفتاب بر نی” ، برگرفته از “امام حسن و امام حسین” ص ۱۵۸)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز9

 

زن دسته گل به دست وارد شد. نمی شناختمش. کنیز بود انگار. دسته گل را برای او آورده بود. لبخند زد. دسته گل را گرفت و گفت: ”تو در راه خدا آزادی، برو!”

کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه می کرد؛ ناباورانه. من هم گفتم: *”دسته گل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.”*

گفت: *”خدا به ما این طور یاد داده، توی قرآن می فرماید: وقتی به شما سلام می کنند یا بهتر پاسخ بدهید یا مثل خودشان.”*

 

 

(بحارالانوار، ج۴۴، ص ۱۹۵)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 8 ام

 

توی مکان های تاریک، از نور پیشانی و گلویش شناخته می شد؛ گه گاه عده ای این موضوع را امتحان می کردند.

 

 

(*”آفتاب بر نی”*، بحارالانوار، ج ۴، ص ۱۹۴)

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها

 

40 روز تا عاشورا، روز 7م

 

مبادا درس شما با نماز اول وقت مزاحمت کند، یا کسب و کار شما مانع از نماز اول وقت بشود و بگویی که وسط معامله است، وسط بستن معادلات جبری است و نماز را عقب بیاندازی!

از آن کارگر یاد بگیرید که وقتی در منزل بنده مشغول به کار بود، همین که اذان گفتند، گفت: آقا من باید بروم و نمازم را بخوانم. قربان این کارگر بروم! من باید دست و پای چنین کسی را ببوسم! باید پشت سر این کارگر نماز خواند، خیلی بهتر از من است!

رفقا این را در دفتر خاطراتتان بنویسید که اگر دنیا با آخرت مزاحمت پیدا بکند و شما از آخرت صرف نظر بکنید، از نماز اول وقت صر نظر بکنید و به دنیا بپردازید، نه دنیای شما درست خواهد شد و نه آن معاملات جبری!

 

 

(“ز مُلک تا ملکوت” ، متن سخنان اخلاقی آیت الله #حق_شناس ، دفتر سوم، ص ۲۶۹ و ۲۷۰ )

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۲۲:۳۰
طاها