Flash Required
Flash is required to view this media. Download Here.
[غلامتان به من آموخت در میانه ی خون/ که روسیاهی ما نیز راه حل دارد...]
آمده بود اجازه بگیرد. غلامش بود. گفت: ” تو آزادی! می توانی بروی. در کنار ما زندگی راحتی داشتی. نمی خواهم در سختی های زندگی مان هم شریک شوی. ”
غلام هر چه اصرار کرد جوابش نه بود. گریه اش گرفت. گفت: *” فهمیدم چرا اجازه نمی دهید. من با این چهره ی سیاه و بدن بدبو لیاقت جنگیدن برای شما را ندارم.”*
همین این را که شنید…
*ساعتی بعد بدن خون آلودش را در آغوش گرفته بود و برایش دعا می کرد …*
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “حماسه ی حسینی”، ج۱ ، ص۳۰۵)
سوار شتر شد و رفت. برگشت. لباس محمد(ص) را پوشید. عمامه ی او را گذاشت سرش، دوباره رفت. شاید کسی از آن ها به خود بیاید.
چند نفر اگر از چندین هزار نفر جدا می شدند باز هم حسین(ع) کشته می شد. اگر این کارها را می کرد فقط به خاطر آن ها یی بود که غفلت آورده بودشان مقابل پسر پیغمبر(ص).
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “حماسه حسینی”، ج۱، ص۲۹۹)
چیزی نمانده بود به کوفه. یک نفر گفت: “آن دورترها نخل ها را ببینید، این جا که قبلا نخل نداشت.”
ولی نخل نبودند، حُر بود با هزار نفر دیگر. پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه. حسین(ع) دستور داد سیرابشان کردند. هم خودشان را، هم اسب های شان را.
حُر گفت: “باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه.”
حسین(ع) از سمت چپ به راهش ادامه داد. حُر و لشکرش هم با او هم راهی می کردند. گاهی هم مانع حرکتش می شدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین(ع) ایستاد. گفت: “اسم این سرزمین چیست؟”
گفتند: ”کربلا .”
گفت: “توقف می کنیم، این جا همان جایی ست که خون های مان ریخته می شود.”
دوم محرم بود.
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “منتهی الامال”، ج۱، ص۲۷۳)
عمرسعد آمده بود با او مذاکره کند. گفت: “می دانم چرا با من می جنگی. همه اش به خاطر حکومت ری است. حتی اگر مرا بکشی گندم ری را هم نمی توانی بخوری.”
عمرسعد خندید. گفت: ” حالا گندم نبود، به جو هم راضی هستیم. ”
حسین(ع) را کشت اما، خواب ری را هم ندید چه برسد حکومتش را.
( *”آفتاب بر نی”*؛ برگرفته از “عقل سرخ”، ص ۱۱۳)
صدای برادرش، حسین(ع)، بود. شعر می خواند. از بی مهری روزگار. از اراده ی خداوند.
می گفت که شهید می شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه کنان.
گفت: ” کاش مرگ من می رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را باهم از دست داده ام. ”
حسین(ع) دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهر جان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینی ها می میرند و آسمانی ها باقی نمی مانند. فقط خدا می ماند. پس صبور باش و پرهیزگار.”
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “بحارالانوار” ، ج۴۵ ، ص۳)
گفت: “راضی ام از همه تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این ها فقط با من کار دارند. شما می توانید بروید. نگران بیعت تان با من هم نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.”
و سرش را انداخت پایین تا هر که می خواهد برود. اول عباس(ع) بلند شد و بعد هم بقیه:
” ما برویم و تو بمانی!؟ زندگی بعد از تو !؟ هرگز! “
( “آفتاب بر نی” ؛ برگرفته از “لهوف” ، ص۱۴۵)