حسین(ع) از مکه می آمد. زهیر هم. نمی خواست با حسین(ع) رو به رو شود. اما یک جا مجبور شد همان جایی اتراق کند که حسین(ع) توقف کرده بود.
داشت غذا می خورد. یک نفر آمد و گفت: “حسین(ع) کارت دارد.”
می خواست نرود اما، زنش نگذاشت. گفت: “خجالت نمی کشی دعوت پسر محمد(ص) را رد می کنی؟”
رفت. وقتی برگشت خوش حال بود و شاد. همه ی دارایی اش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زندگی اش.
خودش راه افتاد دنبال حسین(ع).
(“آفتاب بر نی”؛ برگرفته از “لهوف”، ص ۱۱۶)