Flash Required
Flash is required to view this media. Download Here.
به آیت الله بهجت(ره) گفتند: کتابی درزمینه اخلاق معرفی کنید فرمودند: لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی "خدا می بیند"
مغازه دار اطراف حرم می گفت: مردم اینجا با پای علیل می روند داخل حرم و سالم بر می گردند، بی چشم وارد حرم عباس(ع( می شوند و با چشم بر می گردند، بدجوری اعتقاد دارند و جوابش را در جا می گیرند...
دل ما را می بینی آقا؟ سنگ و سنگین و خاموش! هی بردیمش به روضه ها و هی به عزای تو روی سینه مان کوبیدیم که دل را بیدار کنیم ولی نشد که نشد...
می دانم آقاجان! اعتقاد ما کم است ضعیف است کم سو است...
چه کنیم که بضاعت ما همین است و تلخی ِ این بیچارگی به زبانمان هم سرایت کرده و هی دوست داریم حسین و عباس بگوییم تا کام مان شیرین شود...
یا کاشف الکرب عن وجه الحسین! إکشف کربی بحق اخیک الحسین
مشک را که پر آب کرد،از خوشحالی
حتی حواسش نبود
دستانش را بریده اند...!
بعد ریخته شدن آب هم
آنقدر ناراحت....
که باز فرصت نکرد
سراغی بگیرد از بازوانش...
فقط وقتی حسین آمد بالای سرش
می خواست دست به سینه ، سلام دهد
که تازه فهمید
دستانش نیستند...
تمام اللهم عجل لولیک الفرج هایم را پس می گیرم!
همیشگی نیستم پای رکابت
هنوز وقتی حال دارم
فقط هستم!!
محمدبن حنفیه گفت: “حالا که نمی خواهی بیعت کنی برو مکه. اگر نشد یمن، آنجا دوست و آشنا زیاد داریم. *ولی اگر آنجا هم احساس امنیت نکرد، سر به کوه و بیابان بگذار.* ”
حسین(ع) گفت: “از راهنمایی و دلسوزی ات ممنونم. می روم مکه؛ امیدوارم نظرت درست باشد.”
( *“آفتاب بر نی”* [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۸)
صبح، مروان او را توی کوچه دید. گفت: “یک نصیحتی می خواهم به تو بکنم. اگر با یزید بیعت کنی هم برای دنیایت خوب است، هم برای آخرتت.”
حسین(ع) گفت: *”انا لله و انا الیه راجعون. آن وقت دیگر فاتحه ی اسلام خوانده است، با این خلیفه مگر چیزی هم از اسلام می ماند؟”*
( *“آفتاب بر نی”* [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۷)
گفت: “یک وظیفه را انجام دهید، بقیه ی کارها درست می شود؛ امر به معروف و نهی از منکر.”
یادشان آورد که قرآن علمای یهود را سرزنش کرده بود به خاطر صبرشان بر ظلم و فساد جامعه و پیش تر گفت از اوضاع زمانه ی خودشان. اما کیسه های پول بنی امیه، گوش ها را کر کرده بود.
(“آفتاب بر نی” [روایت داستانی ِ زندگی امام حسین(ع)]؛ ص ۳۵)
جواب نامه های مردم کوفه را نمی داد تا وقتی تعداد نامه ها رسید به دوازده هزار تا.
آنوقت بود که دست به قلم برد و جواب نامه هاشان را نوشت: “مسلم، پسرعمویم، را به کوفه می فرستم. اگر با او بیعت کردید و او برای من نوشت که شما آماده اید به کوفه می آیم.”
***
مسلم به پسرعمویش نوشت: “مردم کوفه “منتظرت” هستند. هجده هزار نفرشان با من بیعت کرده اند. به محض این که این نامه به دستت رسید به سمت کوفه حرکت کن. والسلام.”
( “آفتاب بر نی” ، برگرفته از “امام حسن و امام حسین” ص ۱۵۸)
زن دسته گل به دست وارد شد. نمی شناختمش. کنیز بود انگار. دسته گل را برای او آورده بود. لبخند زد. دسته گل را گرفت و گفت: ”تو در راه خدا آزادی، برو!”
کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه می کرد؛ ناباورانه. من هم گفتم: *”دسته گل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.”*
گفت: *”خدا به ما این طور یاد داده، توی قرآن می فرماید: وقتی به شما سلام می کنند یا بهتر پاسخ بدهید یا مثل خودشان.”*
(بحارالانوار، ج۴۴، ص ۱۹۵)